
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست
آن هم ارمنی است!
ای ساربان ، ای کاروان ، لیلای من کجا میبری
با بردن لیلای من، جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری؟
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری ، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، به سانِ دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود ...
تو به تصویری چه کودکانه، دل باخته ای
منو اون جوری ، که در باور خود ساخته ای
تو به نقشی ،که چه دوره از من
عکس ماهِ توی آب روشن
توی رویایی مثل بیداری
تو میخوای که ماهو از برکه بیای برداری
عشق من جز غم دلواپسی نیست
آخه قلبم مثل قلب کسی نیست
من پر از احساسم ،تو پر از احساسی
مگه میشه قلبمو نشناسی ؟!